اعتکاف ؛ لحظهای عاشقی
(قطعات ادبی و زیبا درباره مراسم معنوی اعتکاف و ایام البیض)
پروانهها بال میگیرند و به سوی باغی پرواز میکنند که جز خُلود و خلسه و جذبه، عطری از آن بیرون نمیتراود.
شور چرخی عاشقانه فرا میگیرد مرا، آنگاه که در پرتو زُلال تو غرق میشوم.
آنگاه، بالی فرا دست ملکوت برایم هویدا میشود و من پر میگیرم از تو به تو و از خود به خود.
چه قدر آدمهای مثل من اینجا زیادند!
چه قدر بوی واژههای نور را میتوان حس کرد! چه قدر خورشید در حال آغازند؛ آغاز بهار در ثانیههای عشق.
و عشق یعنی جدایی از دنیا.
و عشق یعنی جدایی از همه چیز جز دوست.
حالا نشستهام و کنار این همه خلسه و خاطره، برای تو میخوانم نماز عاشقانهای که به احترامش، فرشتهها تبرکم میکنند.
من معتکف هزار ساله عشقم.
من مخلوط ملکوتم و مجذوب جاذبه نور.
من خلاصه خلسههای زمینم.
چه قدر زیباست که همه دنیا را زیر پاهایت نگاه کنی!
چه قدر زیباست که چند روز جز نور نفس نکشی، جز نور نگویی، جز نور نشنوی، جز نور نبینی، جز نور... نور... نور و نور یعنی شاعرانهترین تجلی خداوند بر زمین
و نور یعنی خاطره سه روز با ابدیت نماز خواندن.
این سه روز، آفرینش، کنار تسبیح من و تو آرام مینشیند و لب میگیرد به ذکری مقدس.
این سه روز، کبوترهای پشت بام و گلدستههای مسجد هم ساکتند و نماز میخوانند، با چشمهای خیس
این سه روز، خدا خودش را روی زمین تکثیر خواهد کرد.
شوری در زمین افتاده و تو با عشق، به خلوت ابدی واژهها میرسی؛ به ساکتترین گوشه شبستان نور، به منتهای سادگی.
صبحی تازه خواهد آمد و درختها، مزه آرامش میگیرند.
اینجا بوی عطر تو، بوی عطرهای زمینی که از آنها بُریدهای نیست؛ اینجا بوی مُشک میآید، بوی گُلاب ملکوتی، بوی محمد صلیاللهعلیهوآله .
اینجا لباس تو عوض نمیشود؛ زیرا آیههای نور، بر نخ نخ تو تکثیر و تلاوت میشوند.
اینجا آن قدر بیخودی، که نه خود میبینی و نه دیگری.
شاید این اولین ساعت تولد تو باشد! شاید این اولین راز و نیاز عاشقانه توست!
شاید این اولین نماز توست؛ پیمان ببند!
اینجا بهانه خوبی برای پُل زدن دستهای تو با اشراق، آماده شده، پیمان ببند! این سه روز، درهایش را به روی تو و زمین گشوده است، پیمان ببند!
قدمهایی آشنا، صحن مسجد جامع.
مسجد شهر، این روزها، حال و هوای خاصی دارد، عطر صلوات و نیایش، عجیب فضای شهر را پر کرده است.
فرشتگان مقرب و مقدس بر گرد زمین پرواز میکنند.
خاک نشینان عاشق آسمان، قرار است سه روز روزه بگیرند و در گوشهای عزلت نشین باشند. این روزها باید خانه تکانی کرد، باید خانه روح را منزه کرد و آئینه جان را جلا داد!
این روزها باید چراغ رابطه را روشن کرد.
باید صلای عاشقانه ملکوت را لبیک گفت
باید گلهای همیشه بهارِ مسجد را درک کرد.
باید در حریم حرم، اسرار محرمانه را شنید.
باید این روزها از خود برید، باید به خدا رسید!
روزهای اعتکاف، روزهای تجدید عهد، فرا رسیده است.
دوباره لطف الهی، ما را به خوان پر کرمش میهمان کرده است و حال، بضاعت اندک و این سفره گسترده پروردگار...
ایام البیض است
ما هرکدام، در گوشهای از مسجد نشستهایم و کبوترانه، دانههای معرفت میچینیم، سه روز در مسجد میمانیم و به خویشتن خویش میاندیشیم و به ذات اقدس الهی. «مولای یا مولای، انت الرحمن و انا المرحوم و هل یرحم المرحوم الا الرحمن؟
مولای یا مولای، انت الدلیل و انا المتحیّر و هل یرحم المتحیر الا الدلیل؟
مولای یا مولای، انت الغفور و انا المذنب و هل یرحم المذنب الا الغفور ... ؟!
و این چنین، روزهای بارقه و نور، با اعمال امّ داوود به پایان میرسد و ما دوباره به هیاهوی شهر باز میگردیم.
در گوشهای که تنها صداست که میماند، با کلماتی به اشک نشسته و جاری و آهی که پیغام آینهدلان را به آسمان میبرد:
«یا رب از عرفان مرا پیمانهای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده
هر سر موی حواس من به راهی میرود این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده»
در گوشهای، دستهایی رو به آسمان که حالا رنگ خدا گرفتهاند و کاسه گدایی چشمانی که فقط با دیدار یار پر میشود؛ سخن از لحظهای عاشقی است.
در اعتکافی که بوی خدا میدهد.
حالا دیگر گوشه گوشه مسجد تو را میشناسند و زمزمههای یا رب یا رب تو را از بر کردهاند.
اکنون دیگر ذره ذره وجودت خودشان را برای نیایشی بندهوار، آماده میکنند.
اکنون میآیی تا به اعتکاف بنشینی، تا تنت همچنان بوی عطر خدا را بدهد.
چه زیباست فریاد گوشه نشینانی که پیوسته تنها پروردگار خود را میخوانند، تا در جاری لطفش حتی برای لحظهای آرام گیرند.
و حالا لذت لحظات گوشه نشینی را در عمق جانت جای میدهی؛ آن چنان که خیال گام نهادن دوباره در سیلاب دنیا پریشانت میکند.
حالا دلت رمیده و تو میدانی که گوهر از گوشه نشینی است که چنین پر بهاست؛ پس وجودت گوهری میشود تا در صدف تنهایی، به روزهای درخشندگی بیندیشی؛ آنگاه، میدانی که تنهایی رازی است که با هیچ کس نمیتوان گفت و با دل سخن گفتن لذتی دارد که هر کس را شایسته دریافتنش نیست.
حالا میدانی که تو را به این گوشه فرا خواندهاند تا در دارالامان گوشه تنهایی، در شبستان حیرت، اعتکاف نشین درگاه پروردگار باشی.
این گوشه، خلوتی است که جز با بال دل نمیتوان در آن جای گرفت. سلام بر گوشه نشینان تنهای حرم پروردگار!
میخواهم روها شوم؛ از قید و بندها، از قفسها و زنجیرها.
باید پرندگی ام را به بیکران پرواز بکشانم روحم در این کالبد خاکی، فرسوده شده است.
روحم احساس پژمردگی میکند.
من فرصتی سبز میخواهم برای جوانه زدن، برای ریشه زدن، برای شکوفه زدن.
ساقههای احساسم، هوای نور کردهاند. این روزها و شبها، مرا از من گرفتهاند، زندگی را از یاد من بردهاند.
این ساعتهای تکراری، دقیقههای تکراری، لحظههای تکراری، از من، انسانی آهنی ساختهاند؛ انسانی زنگار گرفته از فرصتهای طلایی از دست رفته
زنگار گرفته از پروازهای ناتمام
زنگار گرفته از انسانیّت به تاراج رفته
زنگار گرفته از پیلههای فراموشی.
باید رها شوم
باید پیله روزمرگیهایم را پاره کنم.
باید پروانگی ام را به تجربه بنشینم.
باید دوباره زاده شوم.
«دارند پیلههای دلم درد میکشند
باید دوباره زاده شوم عاری از گناه»
خداوند مرا صدا کرد
خداوند، آغوش مهربانیاش را به رویم گشوده
خداوند به ـ مَن ـ آسمانی ام فرصتی دوباره بخشیده
رها میکنم دلبستگیها را.
رها میکنم آرزوهای کوچک و بزرگ را.
رها میکنم خودم را و بیخود از خود، قدم در جادّه عشق خواهم گذاشت.
توشهای ندارم، جز گناه؛ جز توبه و اشک و پشیمانی.
سه روز باید سفر کنم.
خداوند، در انتظار من است.
سه روز تمام، جدای از خود به خدا خواهم پیوست، قطرهای دور افتاده از دریایم که اصالت خویش میجویم.
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
خدایا! اینک من در خانه تو سر بر آستان رحمت تو نهادهام.
منم که با دستهای خالی، به امید کرامتی از تو گام سفر برداشتهام.
حالا دیگر آن قدر به من نزدیکی که تو را حس میکنم.
تا که جاری میشوی، در ذهن دستم سبز و گرم
میشود تبخیر پاییز از سر انگشتان من
سه روز هجرت از خودم.
سه روز رجعت به تو.
سه روز پشیمانی از گذشته و امیدوار به آینده.
سه روز مرگ منیّتها و عروج به آدمیّت
سه روز تو، سه روز من و تو.
معتکف میشوم؛ به درگاه مهربانیات، در آغوش رحمت و بیکرانگیات.
گذشته سراسر سیاهم را میگریم
سر به شانههای تو به میگذارم و رو سیاهی چشمانم را ضجّه میزنم، تا فردا نسوزند.
دستهای آلودهام را به درگاه تو بلند کردهام تا به باران اجابتت تطهیرش نمایی.
سه روز سوختن، ویران شدن و از خاکستر پشیمانی، انسانی دوباره متولّد شدن.
سه روز اعتکاف... خود را گم کردن و تو را یافتن.
امروز شاید اول خلقت است و تو مرا از نو خلق میکنی... که:
فرشتهها به پای من دوباره سجده میکنند
که آدمی در این میانه، با کمال میشود
مدتهاست به دنبال خلوتی با دلم میگردم.
چون تک نارونی در جنگلی انبوه، تنهایم و بغضی غریب، گلویم را میفشارد.
من از هیاهوی درختان میگریزم.
من از فراسوی رنگها میآیم؛ از رنگ زرد و قرمز و نارنجی، مثل برگهای پاییزی
من از ماورای صدا میآیم؛ صداهای مبهم و تیره، صداهای شفاف، صداهای شیشهای. تصویر شب، همچنان در برابرم تکرار میشود و من به سمت خانقاه ستارگان میدوم و ستارگان، جفت جفت در پی هم میروند.
من به سمت معبد خورشید میدوم.
من از الهههای مشرقیِ کهن حرف میزنم؛ آخر، من از طراوت صبحهای صوفی سرشارم.
من از نگاه درویشانه آسمان چکیدهام؛ درست شبیه شبنم یا شبیه قطره اشکی؛ این قصه من است.
این داستان جدایی نی است از نسیان این غربت ازلی، میراث آفتابی انسان است تا به فصل ابد. همین دیروز بود که در پیله کرم ابریشم جا مانده بودم و همین فرداست که بال و پرِ پروانگی ام خواهد ریخت.
این روزها غربت عجیبی با من است.
من در سواحل شنیِ شب غلت میخورم و موجها در من غوطهور میشوند. آرامشِ سرزمینی سکوت، مرا به خود میآورد، سجادهام رویِ آبی دریا پهن میشود
از رشتههای صدف، تسبیح درست میکنم.
من در اتاقِ دِنج دلم معتکف میشوم و همراه با گل و گندم و گنجشک و نسیم، ذکر میگویم:
«الله اکبر؛ سبحان الله؛ الحمدالله؛ یا ذاالجلال و الاکرام!
برگرفته از : اشارات :: شهریور 1383، شماره 64
منبع: http://www.hawzah.net
/خ
بهار در ثانیههای عشق
پروانهها بال میگیرند و به سوی باغی پرواز میکنند که جز خُلود و خلسه و جذبه، عطری از آن بیرون نمیتراود.
شور چرخی عاشقانه فرا میگیرد مرا، آنگاه که در پرتو زُلال تو غرق میشوم.
آنگاه، بالی فرا دست ملکوت برایم هویدا میشود و من پر میگیرم از تو به تو و از خود به خود.
چه قدر آدمهای مثل من اینجا زیادند!
چه قدر بوی واژههای نور را میتوان حس کرد! چه قدر خورشید در حال آغازند؛ آغاز بهار در ثانیههای عشق.
و عشق یعنی جدایی از دنیا.
و عشق یعنی جدایی از همه چیز جز دوست.
حالا نشستهام و کنار این همه خلسه و خاطره، برای تو میخوانم نماز عاشقانهای که به احترامش، فرشتهها تبرکم میکنند.
من معتکف هزار ساله عشقم.
من مخلوط ملکوتم و مجذوب جاذبه نور.
من خلاصه خلسههای زمینم.
چه قدر زیباست که همه دنیا را زیر پاهایت نگاه کنی!
چه قدر زیباست که چند روز جز نور نفس نکشی، جز نور نگویی، جز نور نشنوی، جز نور نبینی، جز نور... نور... نور و نور یعنی شاعرانهترین تجلی خداوند بر زمین
و نور یعنی خاطره سه روز با ابدیت نماز خواندن.
این سه روز، آفرینش، کنار تسبیح من و تو آرام مینشیند و لب میگیرد به ذکری مقدس.
این سه روز، کبوترهای پشت بام و گلدستههای مسجد هم ساکتند و نماز میخوانند، با چشمهای خیس
این سه روز، خدا خودش را روی زمین تکثیر خواهد کرد.
شوری در زمین افتاده و تو با عشق، به خلوت ابدی واژهها میرسی؛ به ساکتترین گوشه شبستان نور، به منتهای سادگی.
صبحی تازه خواهد آمد و درختها، مزه آرامش میگیرند.
اینجا بوی عطر تو، بوی عطرهای زمینی که از آنها بُریدهای نیست؛ اینجا بوی مُشک میآید، بوی گُلاب ملکوتی، بوی محمد صلیاللهعلیهوآله .
اینجا لباس تو عوض نمیشود؛ زیرا آیههای نور، بر نخ نخ تو تکثیر و تلاوت میشوند.
اینجا آن قدر بیخودی، که نه خود میبینی و نه دیگری.
شاید این اولین ساعت تولد تو باشد! شاید این اولین راز و نیاز عاشقانه توست!
شاید این اولین نماز توست؛ پیمان ببند!
اینجا بهانه خوبی برای پُل زدن دستهای تو با اشراق، آماده شده، پیمان ببند! این سه روز، درهایش را به روی تو و زمین گشوده است، پیمان ببند!
قدمهایی آشنا، صحن مسجد جامع.
مسجد شهر، این روزها، حال و هوای خاصی دارد، عطر صلوات و نیایش، عجیب فضای شهر را پر کرده است.
فرشتگان مقرب و مقدس بر گرد زمین پرواز میکنند.
خاک نشینان عاشق آسمان، قرار است سه روز روزه بگیرند و در گوشهای عزلت نشین باشند. این روزها باید خانه تکانی کرد، باید خانه روح را منزه کرد و آئینه جان را جلا داد!
این روزها باید چراغ رابطه را روشن کرد.
باید صلای عاشقانه ملکوت را لبیک گفت
باید گلهای همیشه بهارِ مسجد را درک کرد.
باید در حریم حرم، اسرار محرمانه را شنید.
باید این روزها از خود برید، باید به خدا رسید!
روزهای اعتکاف، روزهای تجدید عهد، فرا رسیده است.
دوباره لطف الهی، ما را به خوان پر کرمش میهمان کرده است و حال، بضاعت اندک و این سفره گسترده پروردگار...
ایام البیض است
ما هرکدام، در گوشهای از مسجد نشستهایم و کبوترانه، دانههای معرفت میچینیم، سه روز در مسجد میمانیم و به خویشتن خویش میاندیشیم و به ذات اقدس الهی. «مولای یا مولای، انت الرحمن و انا المرحوم و هل یرحم المرحوم الا الرحمن؟
مولای یا مولای، انت الدلیل و انا المتحیّر و هل یرحم المتحیر الا الدلیل؟
مولای یا مولای، انت الغفور و انا المذنب و هل یرحم المذنب الا الغفور ... ؟!
و این چنین، روزهای بارقه و نور، با اعمال امّ داوود به پایان میرسد و ما دوباره به هیاهوی شهر باز میگردیم.
دستهای رو به آسمان
در گوشهای که تنها صداست که میماند، با کلماتی به اشک نشسته و جاری و آهی که پیغام آینهدلان را به آسمان میبرد:
«یا رب از عرفان مرا پیمانهای سرشار ده
چشم بینا، جان آگاه و دل بیدار ده
هر سر موی حواس من به راهی میرود این پریشان سیر را در بزم وحدت بار ده»
در گوشهای، دستهایی رو به آسمان که حالا رنگ خدا گرفتهاند و کاسه گدایی چشمانی که فقط با دیدار یار پر میشود؛ سخن از لحظهای عاشقی است.
در اعتکافی که بوی خدا میدهد.
حالا دیگر گوشه گوشه مسجد تو را میشناسند و زمزمههای یا رب یا رب تو را از بر کردهاند.
اکنون دیگر ذره ذره وجودت خودشان را برای نیایشی بندهوار، آماده میکنند.
اکنون میآیی تا به اعتکاف بنشینی، تا تنت همچنان بوی عطر خدا را بدهد.
چه زیباست فریاد گوشه نشینانی که پیوسته تنها پروردگار خود را میخوانند، تا در جاری لطفش حتی برای لحظهای آرام گیرند.
و حالا لذت لحظات گوشه نشینی را در عمق جانت جای میدهی؛ آن چنان که خیال گام نهادن دوباره در سیلاب دنیا پریشانت میکند.
حالا دلت رمیده و تو میدانی که گوهر از گوشه نشینی است که چنین پر بهاست؛ پس وجودت گوهری میشود تا در صدف تنهایی، به روزهای درخشندگی بیندیشی؛ آنگاه، میدانی که تنهایی رازی است که با هیچ کس نمیتوان گفت و با دل سخن گفتن لذتی دارد که هر کس را شایسته دریافتنش نیست.
حالا میدانی که تو را به این گوشه فرا خواندهاند تا در دارالامان گوشه تنهایی، در شبستان حیرت، اعتکاف نشین درگاه پروردگار باشی.
این گوشه، خلوتی است که جز با بال دل نمیتوان در آن جای گرفت. سلام بر گوشه نشینان تنهای حرم پروردگار!
سفر به سوی تو
میخواهم روها شوم؛ از قید و بندها، از قفسها و زنجیرها.
باید پرندگی ام را به بیکران پرواز بکشانم روحم در این کالبد خاکی، فرسوده شده است.
روحم احساس پژمردگی میکند.
من فرصتی سبز میخواهم برای جوانه زدن، برای ریشه زدن، برای شکوفه زدن.
ساقههای احساسم، هوای نور کردهاند. این روزها و شبها، مرا از من گرفتهاند، زندگی را از یاد من بردهاند.
این ساعتهای تکراری، دقیقههای تکراری، لحظههای تکراری، از من، انسانی آهنی ساختهاند؛ انسانی زنگار گرفته از فرصتهای طلایی از دست رفته
زنگار گرفته از پروازهای ناتمام
زنگار گرفته از انسانیّت به تاراج رفته
زنگار گرفته از پیلههای فراموشی.
باید رها شوم
باید پیله روزمرگیهایم را پاره کنم.
باید پروانگی ام را به تجربه بنشینم.
باید دوباره زاده شوم.
«دارند پیلههای دلم درد میکشند
باید دوباره زاده شوم عاری از گناه»
خداوند مرا صدا کرد
خداوند، آغوش مهربانیاش را به رویم گشوده
خداوند به ـ مَن ـ آسمانی ام فرصتی دوباره بخشیده
رها میکنم دلبستگیها را.
رها میکنم آرزوهای کوچک و بزرگ را.
رها میکنم خودم را و بیخود از خود، قدم در جادّه عشق خواهم گذاشت.
توشهای ندارم، جز گناه؛ جز توبه و اشک و پشیمانی.
سه روز باید سفر کنم.
خداوند، در انتظار من است.
سه روز تمام، جدای از خود به خدا خواهم پیوست، قطرهای دور افتاده از دریایم که اصالت خویش میجویم.
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
خدایا! اینک من در خانه تو سر بر آستان رحمت تو نهادهام.
منم که با دستهای خالی، به امید کرامتی از تو گام سفر برداشتهام.
حالا دیگر آن قدر به من نزدیکی که تو را حس میکنم.
تا که جاری میشوی، در ذهن دستم سبز و گرم
میشود تبخیر پاییز از سر انگشتان من
سه روز هجرت از خودم.
سه روز رجعت به تو.
سه روز پشیمانی از گذشته و امیدوار به آینده.
سه روز مرگ منیّتها و عروج به آدمیّت
سه روز تو، سه روز من و تو.
معتکف میشوم؛ به درگاه مهربانیات، در آغوش رحمت و بیکرانگیات.
گذشته سراسر سیاهم را میگریم
سر به شانههای تو به میگذارم و رو سیاهی چشمانم را ضجّه میزنم، تا فردا نسوزند.
دستهای آلودهام را به درگاه تو بلند کردهام تا به باران اجابتت تطهیرش نمایی.
سه روز سوختن، ویران شدن و از خاکستر پشیمانی، انسانی دوباره متولّد شدن.
سه روز اعتکاف... خود را گم کردن و تو را یافتن.
امروز شاید اول خلقت است و تو مرا از نو خلق میکنی... که:
فرشتهها به پای من دوباره سجده میکنند
که آدمی در این میانه، با کمال میشود
سواحل شنی شب
مدتهاست به دنبال خلوتی با دلم میگردم.
چون تک نارونی در جنگلی انبوه، تنهایم و بغضی غریب، گلویم را میفشارد.
من از هیاهوی درختان میگریزم.
من از فراسوی رنگها میآیم؛ از رنگ زرد و قرمز و نارنجی، مثل برگهای پاییزی
من از ماورای صدا میآیم؛ صداهای مبهم و تیره، صداهای شفاف، صداهای شیشهای. تصویر شب، همچنان در برابرم تکرار میشود و من به سمت خانقاه ستارگان میدوم و ستارگان، جفت جفت در پی هم میروند.
من به سمت معبد خورشید میدوم.
من از الهههای مشرقیِ کهن حرف میزنم؛ آخر، من از طراوت صبحهای صوفی سرشارم.
من از نگاه درویشانه آسمان چکیدهام؛ درست شبیه شبنم یا شبیه قطره اشکی؛ این قصه من است.
این داستان جدایی نی است از نسیان این غربت ازلی، میراث آفتابی انسان است تا به فصل ابد. همین دیروز بود که در پیله کرم ابریشم جا مانده بودم و همین فرداست که بال و پرِ پروانگی ام خواهد ریخت.
این روزها غربت عجیبی با من است.
من در سواحل شنیِ شب غلت میخورم و موجها در من غوطهور میشوند. آرامشِ سرزمینی سکوت، مرا به خود میآورد، سجادهام رویِ آبی دریا پهن میشود
از رشتههای صدف، تسبیح درست میکنم.
من در اتاقِ دِنج دلم معتکف میشوم و همراه با گل و گندم و گنجشک و نسیم، ذکر میگویم:
«الله اکبر؛ سبحان الله؛ الحمدالله؛ یا ذاالجلال و الاکرام!
برگرفته از : اشارات :: شهریور 1383، شماره 64
منبع: http://www.hawzah.net
/خ